نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نیمه ماه من

یک اتفاق با مزه

 سلام . هفته پیش ک اومده بودیم پیشتون , مادر جون  رفته بود یه خونه جدید که من وعمو آدرسشو خوب بلد نبودیم و دایی ما رو برد اونجا , شب رسیدیم. بعد که تو اومدی با عمو امیر رفتیم خونه مادرش  تو هم وقتی از ماشین پیاده شدی . خودت رفتی تو کوچشون و خونشونو پیدا کردی , خیلی باهوشی آخه 3 بار بیشتر اونجا نرفته بودی .من و عمو هم کلی تعجب کردیم , اونجا هم با یاس کوچلو بازی کردی و سوار روروئکش شدی , خلاصه ساعت 12 بود که برگشتیم  خونه مادر جون  توی راه یه بستنی خوردی و خوابیدی تو بغلم .من دم در پیاده شدم تا زنگ بزنم تو هم توی بغلم بودی چند بار زنگ زدم تادر باز شد رفتم تو حیاط و عمو هم میخواست درو باز کنه یه آقا که تا حالا ندیده ...
31 خرداد 1392

نیما جونم تولدت مبارک

سلام خاله ای چند روز پیش تولدت بود . ما هم که رفته بودم مسافرت وقتی برگشتیم برات یه جشن تولد کوچولو گرفتیم, خودت رفتی و به عمو امیر و آقا جون و دایی گفتی تشریف بیارین تولدم. تولدم مبارکه .مامانیت میگه جدیدا عاشق کیک خامه شدی .خیلی شیطونی کردی نگذاشتی یه عکس خوب بگیرم ازت . خیلی شیطون شدی من ک عاشقتم شیطونکم , خوب جوجویی دیگه سه ساله شدی .خدا حفظت کنه همیشه سالم وسلامت باشی , صد سال زنده باشی,     آره دیگه همش در حال جنب وجوشی نذاشتی یه عکس خوب بگیرم . کاش اینقدر ک خامه دوست داری غذاتم می خوردی , مامانیت گفت وزنت نرماله  اما خیلی لاغر شدیا غذا تو بخور شیطون . با اون چشات . دلم برات تنگ شده...
31 خرداد 1392
1